۲۵ خرداد ۱۳۹۱

خواهران ! بر سر دو راهی: نگاه پر مهر امام زمان یا نگاه شهوت آلود پسران!!؟؟




۱ نظر:

ناشناس گفت...

نقل از سایت گویا- 20جون2012

اينكه مى گويم انقلاب اسلامى مان همه ى ما را متحول كرده است خيال مى كنيد دارم شوخى مى كنم؟ برويد گشتى در خيابان هاى همين تهران خودمان بزنيد تا ببينيد انسان متحول انقلابى يعنى چه.

دوست من كه بتازگى از سفر ايران برگشته است ميگفت:

يك روز جمعه ، با خواهر ها و برادر ها و داماد ها و خواهر زاده هايم ريسه شديم و رفتيم " دركه " تا هوايى بخوريم و روزى را دور از قيل و قال و دود و دم تهران بگذرانيم.

هر چه گشتيم جاى پارك گير مان نيامد. ناچار ماشين مان را جلوى كوچه اى مقابل در خانه اى پارك كرديم و رفتيم هوا خورى.

شب كه بر گشتيم ديديم يك بنده خدايى دو تا از لاستيك هاى ماشين مان را پنچر كرده است . مانده بوديم معطل كه اين وقت شب خودمان را چطورى به تهران برسانيم كه يك اقاي ميانه سالى از در روبرويى آمد بيرون، سلامى كرديم و گفتيم : آقا جان ، نميدانيم چه كسى ماشين مان را به اين روز انداخته ، ؟ ما ميخواهيم برويم تهران ، زن و بچه هم همرامان است، شما مى توانيد كمكى به ما بكنيد؟

آقاهه در آمد كه : من خودم ماشين تان را پنچر كرده ام!

گفتيم : خب ، براى چه پدر آمرزيده؟؟

گفت : براى اينكه شما ماشين تان را درست جلوى گاراژ من پارك كرده بوديد و من نتوانستم ماشين خودم را از گاراژ بيرون بياورم.

ما از آقا معذرت خواهى كرديم و گفتيم : حالا ميشود كمكى به ما بكنيد؟

گفت: چرا نه؟ رفت توى خانه، جك و آچار آورد و چرخ هاى ماشين را در آورد و گذاشت توى وانت خودش و خواست برود.

ما گفتيم : آقا ! يعنى اينوقت شب پنچرگيرى ها بازند؟

گفت : آ ره آقا ، بعضى ها بيست و چهار ساعته اند. ودنده اى چاق كرد و رفت.

ما دور و بر ماشين پرسه ميزديم تا اين آقا برگردد و چون هوا يه خورده سرد شده بود ما به خانم هايى كه همراه ما بودند گفتيم بروند توى رستورانى بنشينند تا آقاهه برگردد.

وقتيكه خانم ها رفتند توى كافه، يكهو سر و كله سه تا دختر خانم هيجده نوزده ساله كه توى دست هر كدام شان يك تلفن همراه بود پیدا شد و سلام عليكى با ما كردند و يكراست رفتند در ماشين مان را باز كردند و نشستند صندلى عقب!

ما رفتيم جلو و گفتيم : خانم جان چرا رفتيد توى ماشين ما؟

گفتند : منتظر ميمانيم تا پنچرى ماشين تان را بگيريد و با هم برويم!
گفتيم : كجا برويم؟

گفتند : برويم حال كنيم !! هر كجا كه دلتان خواست !!

ما گفتيم : خانم جان ، چه حالى ؟ ما زن و بچه مان توى همين كافه نشسته اند ، اگر بفهمند شما توى ماشين ما نشسته ايد حالا يك عالمه الم شنگه راه خواهند انداخت ، لطف كنيد و بفرماييد بيرون.

گفتند: حالا كه اينطور است ، پس بايد به هر كدام مان پول يك چلوكباب بدهيد تا بياييم بيرون !! و بالاخره ده هزار تومان از ما گرفتند و پياده شدند و راه شان را كشيدند و رفتند.

آرى دوستان . آن ارزش هاى اسلامى كه آقايان سينه چاكان ولايت فقيه برايش يقه ميدرانند و آن انسان متحول انقلابى كه رهبر معظم انقلاب همواره از آن سخن ميگويدو آن جامعه ى متعالى ارزشى كه مصباح يزدى ها و شريعتمدارى ها و شاهرود ى ها خواستار آنند همين است و جز اين نيست

حالا كه حرف و سخن مان به اينجا كشيد ، بايد خاطره اى از يك دوست ديگر را كه از امريكا به تهران رفته بود برايتان باز گو كنم كه دل آدمى را به درد مى آورد.

ميگفت : وقتى كه به فرودگاه مهر آباد رسيدم سوار يك تاكسى شدم تا بروم هتل و روز بعدش بروم به شهرستانى كه پدر و مادرم در آنجا زندگى ميكنند

راننده ى تاكسى از توى آيينه نگاهى به من انداخت و گفت :
از كجا تشريف ميآوريد ؟

گفتم: از امريكا

زهر خندى زد و گفت: به بزرگ ترين روسپى خانه ى دنيا خوش آمديد !!